همیشه به خاطر علاقه ایی که به وقایع ملی شدن صنعت نفت داشتم شخصیت شعبان جعفری (شعبان بی مخ ) سمبل لمپنیسم ایرانی در دهه 30 شمسی که نقش مهمی در کودتای سال 32 داشته برام جالب بود ودوست داشتم بدونم واقعا چه شخصیتی داشته .
چند هفته ی پیش بالاخره دل وزدم به دریا و رفتم کتاب خاطرات شعبان جعفری به کوشش هما سرشار رو خریدم کتاب نسبتا جالبیه البته به گفته ی خانم سرشار نسخه ی چاپ شده در ایران کم و بیش دست خورده .نسخه ی چاپ شده در امریکا توسط نشر ناب ودر485 صفحه چاپ شده و در ایران هم به فاصله ی کمی بعد از انتشار در امریکا در 484 چاپ شد ( نسخه ی نشر ثالث).وبا مطالبی که در مورد این کتاب خوندم بیشتر به نظر می اد قسمتهایی که به بعضی از خصوصیت های اخلاقی جعفری می پردازه سانسور شده باشه .به هر حال خوندن این کتاب باعث شد در حالی که بی مخ های جدیدی در ایران دارن زندگی می کنن و یا هر از چند گاهی متولد می شن تصمیم بگیرم چند یادداشتی درباره این مو ضوع بنویسم وامیدوارم بتونم تا 28 مرداد سال اینده تمومش کنم !
"هما سرشار" از یهودیان مقیم امریکاست که به همراه خانوادهاش در کارهای انتشاراتی فعالیت دارند. فرزند وی "هومن سرشار" اخیراً کتابی با نام "فرزندان استر" ( مجموعه مقالاتی درباره یهودیان و حضورشان در ایران) توسط انتشارات "کارنگ" در سال 84 ترجمه و منتشر کرده است. هما سرشار در مقدمه کتاب خود مینویسد که فکر ضبط و انتشار خاطرات جعفری، اولین بار پس از ملاقاتی با وی در سال 1986 به ذهنش رسیده است.
* هما سرشار: شعبان جعفری را برای نخستین بار در 15 جولای 1986 در لسآنجلس دیدم…هنگام احوالپرسی چشم بر زمین دوخته بود که نگاهش با نگاه منِ - زن غریبه - برخورد نکند. (ص7)
یکی از مشخصه های شناخته شده شعبان همنشینی نا مش با واژه ی بی مخ است که حتی در دورترین نقاط ایران لفظی شنا خته شده بود یه گونه ایی که حتی در محاورات و لطیفه های روزانه مردم جای گرفته بود .شهرت شعبان انچنان زیاد بود که حتی شهرت امیران و وزیران هم به پایش نمی رسید .
شعبان علت معروف شدنش به بی مخ را در کتاب خاطرات خود این چنین بیان می کند :
* چرا این لقب «شعبون بیمخ» را به شما دادند؟ …معلم که می اومد و بچهها میخواستن برن دستشویی، اینجوری میکردن [انگشت سبابه را به نشان اجازهگرفتن بالا میبرد] آن وقت معلم میگفت: «برو!» من این کارو نمی کردم، هر وقت می خواستم راهمو میکشیدم میرفتم بیرون. اون وقت معلمه با انگشت میزد به شقیقهش و به بچهها میگفت: «مخش خرابه! مخ نداره!» از همون جا اینا اسم ما رو گذاشتن «بیمخ». (ص38)
* من در اتاق شهردار رو باز می کردم یهو می رفتم تو بعدا اینا می گن مخ نداره (ص 365)
و اولین باری را که وارد زندان شده را اینچنین شرح می دهد :
* اولین دفعه که افتادم زندان پونزده سالم بود به چه جرمی زندان افتادید؟ تو محل دعوا کردیم. از همین کارایی که می کردیم دیگه! …همدورههای شما چه کسانی بودند؟ … مثلاً سیداکبر خراط بود، محمد آهنگر بود که اعدامشکردن. ناصر فرهاد بود که موهای بور و چشای زاغ داشت. اونم به جرم دو فقره قتل اعدام شد. اولیش امیر بود، بهش میگفتن امیر آهنگر، دومیش تقی بارفروش بود. بعد ناصرم اعدام کردن. همه رو اعدامکردن. (ص29و28)
شعبان که برای تو جیهه کردن کارهایش خود را تاجبخش و شاه دوست معرفی می کندو معلوم نیست با این مشخصات چرا از رفتن به سربازی و خدمت به وطن و شاه طفره می رود؟
* ... به حساب از رو بیکاری رفتیم نقلیه. وقت سربازیم نشده بود هنوز. یه سال مونده بود. باید بیست ساله برم سربازی، من نوزده رفتم اونجا اسم نوشتم. بعد دیدم تعلیم سخته، هیفرار میکردیم... (ص47)
پی نوشت :
منابع : کتاب خاطرات شعبان جعفری نوشته ی هما سرشار و نقدی برکتاب خاطرات شعبان حعفری نوشته خ.فروغی مجله نگین شماره 24
سلام. عجیب و بی مخ بود. بالاخره هر کس طبق ویژگیهای طبیعی خودش عمل میکنه. و این ادم انگار اصلا دوست نداشته چیزی به عقل خودش چه از تجربه چه از آموختن اضافه کنه. از همین جهت هم اینجور ی تا ؟آخر عمرش قلدر باقی میمونه . ؟؟
بله به هر چیز که فکر کنیم .و اعتقاد داشته باشیم برامون پیش میاد . بارها امتحان کردم.
شما که خیلی از من در به روز کردن جلو زدید.
باید جالب باشه
سلام..سه سالگی وبلاگت مبارک عزیز دلم..یه دنیا شرمندم شونصد بار پیجت رو خوندم اما همش یادم میرفت کامنت بزارم..خاطرات شعبان خان هم خوندنیه...به امید فردای روشن برای من٬ تو و تمام مردم دنیا